کد خبر: ۸۱۷۸
۲۷ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۰
شهید حسین شیروان‌اول از چهارونیم‌سالگی به مدرسه رفت

شهید حسین شیروان‌اول از چهارونیم‌سالگی به مدرسه رفت

زهرا دهقانی فیروزآبادی تعریف می‌کند: فاطمه دختر بزرگم وقتی به مدرسه رفت حسین که آن زمان چهارسال‌و نیم داشت اصرار کرد همراه خواهرش به مدرسه برود. می‌گفت: اگر من را به مدرسه نفرستی، خودم را آتش می‌زنم!

میان ریخت‌و‌پاش‌های زیرزمین خانه حاجیه‌خانم عروسکی است که خنده‌اش، نگاهم را از چشمان آبی رنگش می‌گیرد. این لبخند شاید برای من، تنها خنده پلاستیکی عروسکی است که سازنده‌اش دل خرمی داشته، ولی زهرا دهقانی فیروزآبادی طور دیگری این عروسک یا بهتر است بگویم این «دختر کوچیک» را نگاه می‌کند.

او با نگاه به چشمان عروسک، یاد آبی آسمانی می‌افتد که فاطمه و حسین شهیدش حالا آنجایند. او با لبخند تصنعی این عروسک پلاستیکی از یاد می‌برد که روزی فرزندانش در همین خانه مثل پروانه دور و برش می‌چرخیدند.

 

از خودم  ۸ سال کوچک‌ترم!

سجلش ۱۳۱۳ را نشان می‌دهد؛ روز اول آذر و نام صولت دهقانی.  
فقط خانواده‌اش می‌دانستند این شناسنامه و نام ثبت‌شده داخل آن -صولت- متعلق‌به خواهر دیگرش است که هشت سال از  او بزرگ‌تر بود و به رحمت خدا رفت. این قضیه را زمانی همه فهمیدند که ۱۳ ساله بود و زمزمه‌های ازدواجش در فیروز‌آباد پیچید.  
وقتش شده بود که همه بدانند سن شناسنامه‌ای صولت دهقانی‌فیروز‌آبادی اصلا صحت ندارد و او که قرار است با غلامرضا شیروانی‌اول، جوانی ۲۷ ساله ازدواج کند و همراه او برای زندگی راهی مشهد شود، زهراست و فقط ۱۳ سال دارد.

 

خانم‌ها همه‌جوره تابع همسر بودند

آن روز صولت با مادرش همراه شده بود تا برای دوختن لحاف به خانه جواد‌آقا میبدی بروند. خانواده همسر آقا‌جواد، مشهدی بودند و مادر صولت در رفت‌و‌آمد‌هایی که به خانه آن‌ها داشت، دستگیرش شده بود که آبرودارند و اصیل. همین طور که مادر داشت به لحاف‌ها سوزن می‌زد، خانم جوادآقا گوشه چشمش را به صولت دوخته بود. بالاخره گفت: خانم سلطانی، عروسش نمی‌کنی؟

مادر صولت (زهرا)‌که تسلطش را به سوزن زدن از دست داده بود جواب داد: هنوز خیلی کوچک است!
این می‌شود شروع ماجرای خواستگاری از زهرا دهقانی‌فیروز‌آبادی. چندی بعد با غلامرضا (برادر خانم جواد‌آقا) صیغه محرمیت می‌خوانند و راهی مشهد می‌شوند و پس‌از چندین سال سکونت در محله سراب، پشت باغ رضوان و کوچه طفلان‌مسلم، بالاخره منزلی به ارزش  ۶ هزارو ۵۰۰ تومان خریداری می‌کنند. بعد‌ها و در ۱۸ سالگی است که زهرا  بالاخره نام شناسنامه‌ای خود را تغییر می‌دهد و از آن به بعد همه وی را «زهرا» صدا می‌زنند.

خودش می‌گوید: «آن زمان ازدواج‌ها مانند الان نبود. خانم‌ها همه‌جوره تابع همسرانشان بودند. هروقت می‌خواستم برای سرزدن به خانواده‌ام، به میبد بروم، غلامرضا -خدا‌بیامرز- می‌گفت بمان و به زندگی و فرزندانت برس. تا بود فقط درصورتی از خانه خارج می‌شدم که او همراهی‌ام می‌کرد. همین شد که پس‌از مدتی قطع رابطه با خانواده‌ام، کم‌کم از یادشان هم رفتم. موضوعی حتی در تقسیم ارثیه پدری‌ام هم تاثیر گذاشت و من هیچ سهمی نبردم.  

آن روز‌ها سعی می‌کردم خودم را مشغول کارهایم کنم و غصه این چیز‌ها را بین خوبی‌های خواهر‌ها و برادر‌های غلامرضا و وقت‌گذاشتن برای تربیت فرزندانم فراموش می‌کردم.»

 

شاگرد چهارونیم‌ساله دبستان صابری

 


چهار‌و‌نیم ساله دبستان صابری

فاطمه دختر بزرگم بود؛ متولد ۱۴ آبان ۳۹. تولدش در شش ماه دوم باعث شد هفت‌سالگی به مدرسه برود. حسین آن زمان فقط چهارسال‌و نیم داشت. خیلی اصرار داشت که همراه خواهرش به مدرسه برود. هرچه من و پدرش می‌گفتیم تو هنوز خیلی کوچک هستی، پایش را در یک کفش کرده بود و می‌گفت «من باید به مدرسه بروم.» بار‌ها سر این قضیه کار پدرش با او به دعوا کشیده بود. یک روز که پدرش برای تدریس به یکی از شهرستان‌های اطراف رفته بود، پیش من آمد و گفت: مامان اگر من را به مدرسه نفرستی، خودم را آتش می‌زنم!

 من هم وقتی متوجه شدم این قضیه تا این حد برای او جدی است، از ترس اینکه بلایی سر خودش نیاورد، دور از چشم پدرش و مخفیانه برای ثبت‌نام به مدرسه صابری بردمش.

معاون مدرسه می‌گفت «محال است بچه چهارسال‌ونیمه را در مدرسه قبول کنیم.» از من اصرار بود و از او انکار. گوشه‌ای کشیدمش و دوراز چشم حسین گفتم «فرزندم گفته که اگر مدرسه نرود، خودش را آتش می‌زند»، گفت «بچه را بگذار اینجا و یک ساعت‌ونیم دیگر بیا دنبالش. ما از او امتحان شفاهی می‌گیریم اگر از پسش برآمد می‌تواند ثبت‌نام شود.»

آن روز حاجیه‌خانم، حسین را گذاشت مدرسه و رفت گوشه‌ای از خیابانی که حرم در امتدادش دیده می‌شد ایستاد. دست راستش را به نشان ارادت و سلام به آقا روی سینه‌اش گذاشت و شروع کرد به دعا  خواندن. عابران می‌توانستند صدایش را بشنوند وقتی از آقا می‌خواست پسرش از این آزمون سر‌بلند بیرون بیاید.  

به مدرسه که بازگشت، گفتند حسین قبول شده است.

معاون مدرسه آن روز برای آن مادر نگران توضیح داد که «حسین از پس سه آزمونی که از او گرفته شده، به‌خوبی بر‌آمده است و می‌تواند از فردا صبح به مدرسه بیاید.» زهرا خانم می‌گوید: آن روز معاون یک جعبه لوازم‌تحریر و دفتر و مدادرنگی به حسین داده بود و می‌گفت «از هوش این بچه در عجبم.» همان روز‌ها بود که زهرا فهمید حسین کمی با فرزندان دیگرش تفاوت دارد.

 

شاگرد چهارونیم‌ساله دبستان صابری


 معلم مدرسه و معلم شهادت

گواهینامه ششم ابتدایی غلامرضا شیروانی روی یکی از دیوار‌های اتاق، توجهم را جلب می‌کند. می‌پرسم همسرتان سال ۱۳۲۰ ششم ابتدایی‌اش را گرفته بود؟ پاسخ می‌دهد: بله. غلامرضا معلم بود. چندسالی در مشهد تدریس کرد و چندماهی هم برای تدریس به نیشابور می‌رفت، اما همان زمان‌ها هم من در خانه می‌ماندم و به آنچه او گفته بود، اهمیت می‌دادم. چندسال بعد ما به تپل‌محله اثاث‌کشی کردیم.

خدا را شکر که آرزو به دل نماندم و همان زمان‌ها یک بار همراه با غلامرضا به سفر حج رفتیم. البته پس‌از فوت او نیز شش‌بار عمره و یک بار دیگر حج واجب رفتم. خدا بیامرزدش. عمرش زیاد به این دنیا نبود. سل داشت و خیلی زود از دنیا رفت و من را بدون پشتوانه با پنج‌بچه قدونیم‌قد تنها گذاشت. غلامرضا که به رحمت خدا رفت، دختر بزرگم فاطمه ۱۰ ساله بود و شهید انقلابی‌ام، حسین، هشت سال بیشتر نداشت.

 

زندگی با ۳ تومان می‌گذشت

زهرا خانم می‌گوید:با فوت غلامرضا زندگی برایم خیلی سخت شد. خیلی وابسته به او بار آمده بودم. بسیار سخت بود گرداندن زندگی با بچه‌های قدو‌نیم‌قدی که هرکدام نیاز به رسیدگی و تربیت داشتند. نیاز‌های مالی نیز فشار مضاعفی بر زندگی‌مان بود. آن زمان به هر دری می‌زدم که زندگی را بچرخانم. روز‌ها در را روی بچه‌ها قفل می‌کردم و می‌رفتم سر کار. آن زمان در بیمارستان‌ها کار می‌کردم؛ در قسمت سردخانه. خاطرم هست اولین بار که وارد این کار شدم، ترس وجودم را گرفته بود. دلم می‌خواست راه فراری پیدا شود تا بتوانم از زیر این کار وحشتناک فرار کنم.

اما کم‌کم شستن مرده‌ها برای تامین هزینه‌های زندگی این مادر شهید یک عادت تلخ می‌شود؛ «آن روز‌ها جز تامین فرزندانم به هیچ چیز فکر نمی‌کردم و برای تامین مایحتاجشان در کنار کار در سردخانه بیمارستان، در خانه مردم هم کار می‌کردم. حتی دانه‌های تسبیح را هم نخ می‌کشیدم؛ برای به نخ انداختن هر دانه، یک قران می‌گرفتم. خدابیامرز غلامرضا که فوت کرد، به دلیل ترک خانواده‌ام تا زمان زنده‌بودنش، آن‌ها دیگر از من دل کنده بودندولی خواهر و برادران همسرم هر وقت کمک می‌خواستم یاری‌ام می‌کردند.»

«دختر کوچیک» عروسکی است چشم‌آبی که حاجیه‌خانم آن را در آخرین سفر مکه‌اش برای خودش آورده

 

فاطمه فوت شد و حسین شهید

دو سال از فوت غلامرضا گذشته بود. روز‌ها در پس هم می‌آمدند و می‌رفتند. فاطمه ۱۲ ساله‌ام آن روز‌ها به مدرسه می‌رفت که یک روز در حادثه آتش‌سوزی در راه مدرسه، آتش گرفت و جان باخت. آن روز که خبر فوت فاطمه را دادند، خیلی روز سختی بود. تا مدت‌ها  از دست دادن فاطمه زندگی‌ام را مختل کرده بود.

چندسال بعد که باز زندگی‌مان به روال عادی برگشت، وارد سال‌های انقلابی مشهد شدیم. آن روز‌ها، روز‌های تظاهرات و درگیری‌ میان انقلابی‌ها و رژیم شاه بود؛ سال‌۵۷. من هم مانند چندنفر دیگر از همسایه‌های تپل‌محله در تظاهرات شرکت داشتم و به عنوان یکی از فعالان انتظامات کارتی با نام و نام‌خانوادگی‌ام روی سمت چپ مقنعه‌ام چسباندند. حسین آن روز‌ها جوانی ۱۶ ساله بود. مدام دنبال فعالیت‌های انقلابی بود و در جلسات مختلفی که برای انقلابی‌ها می‌گذاشتند، مخفیانه شرکت می‌کرد. در خانه مدام برای خواهر و برادرانش از انقلاب و تظاهرات می‌گفت و آن‌ها را هم تشویق می‌کرد. این جریان‌ها ادامه داشت تا اینکه حسین درجریان یک آتش‌سوزی در ۹ دی درحالی‌که از تظاهر‌کنندگان بود به شهادت رسید.  
پیرزن می‌گوید: «حسین بهترین فرزندم بود. در رفتار و محسنات هیچ کم نداشت. دین‌دار بود و خیلی بامرام و خوش‌غیرت.»

شاگرد چهارونیم‌ساله دبستان صابری


خواب روضه‌خوان

از حرف زهرا خانم که بگذریم، می‌رسیم به صحبت آقاسید. او روضه‌خوان منزل، اهل شیروان و از اهالی تپل‌محله است. ۲۵ سالی می‌شود که خانواده شهید شیروانی اول را می‌شناسد. سال‌هاست در تمام روضه‌های هفتگی و ماهیانه حاج‌خانم شرکت  می‌کند و این خانواده را تاحدودی می‌شناسد.

او یا همان حجت‌الاسلام سید‌جعفر حسینی‌میر‌کتولی، ۷۸ ساله است. خوب در خاطرش مانده روزی را که برای اولین‌بار به‌عنوان یکی از همسایه‌های حاج‌خانم برای خواندن روضه از او دعوت شد. حضور در روضه‌های ماهیانه و هفتگی حاج‌خانم ادامه داشت تا همین چندسال پیش که خانه‌های تپل‌محله را آستان‌قدس که مالک اصلی زمین‌ها بود، تخریب کرد و خیلی‌ها ناچار شدند به محله‌های دیگر بروند. آقاسید هم از روزی که به محله مطهری رفت، دیگر نتوانست هرهفته در روضه‌های حاج‌خانم شرکت کند و روضه‌ها ماهیانه شد.‌

می‌گوید: «هفت‌هشت‌سال پیش بود که از تپل‌محله مهاجرت کردیم به محله مطهری. راهم دور شد و بسیار سخت بود که به‌عنوان روضه‌خوان در خدمت تمام جلسات حاجیه‌خانم باشم. می‌خواستم دیگر برای روضه‌خوانی نیایم، اما خوابی دیدم که پیامش این بود که در برگزاری آیین جلسات خیر بسیاری است. در خواب دیدم کسالت دارم و سوی چشمانم دارد کم می‌شود. حسین شیروانی اول را دیدم که گفت مادرم را ترک نکن! و بعد چیزی به مادرش داد که او آن را به من خوراند و سوی دیدگانم دوباره بازگشت. به‌خاطر آن خواب، تصمیم گرفتم همچنان به خواندن روضه در خانه حاجیه‌خانم ادامه دهم و در این بازگشت برای من خیری بود وصف‌نشدنی.»

 

شاگرد چهارونیم‌ساله دبستان صابری


عروسک؛ همدم تنهایی من

زیر‌زمین خانه حاج‌خانم جای دنجی است برای تنهایی‌هایش و بیشتر وقتش در شبانه‌روز را آنجاست. از او می‌خواهم بگذارد از اتاق میهمان در طبقه بالا به زیرزمین دنجش برویم. زیرزمین پر است از وسیله‌هایی که هرکدام برای حاجیه‌خانم یک دنیا حرف برای گفتن دارد.

قاب عکس‌های پسر شهید و همسرش، بخاری قدیمی که شاید از اول زندگی‌اش غذاهایشان را گرم نگه‌می‌داشته است، آشپزخانه‌اش با ظروفی که برای روضه‌هایش استفاده می‌شوند و یک عروسک. «دختر کوچیک» عروسکی است چشم‌آبی که حاجیه‌خانم آن را در آخرین سفر مکه‌اش برای خودش آورده و این اسم را برای او گذاشته است؛ او برای حاج‌خانم فقط یک همدم نیست.

اشک در چشمان حاج‌خانم حلقه می‌زند. بین حرف‌های بریده‌بریده‌اش می‌فهمم مدت‌هاست فرزندانش به او سر نزده‌اند. می‌گوید: هر وقت در خلوتم دلم می‌گیرد، می‌نشینم و با این عروسک حرف می‌زنم.  


* این گزارش پنجشنبه ۲۱  فروردین ۹۳ در شماره ۹۳ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44